داستانهای مينی ماليستی
داستانهای مينی ماليستی
اميد
**********
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر میگشت و به عقب خيره میشد . ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد .
فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت ..
فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت ..
عاشق
***********
اميری به شاهزاده گفت :من عاشق توام .شاهزاده گفت :زيباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ايستاده است .
امير برگشت و ديد هيچکس نيست .شاهزاده گفت:عاشق نيستی !!!!عاشق به غير نظر نمی کند .
امير برگشت و ديد هيچکس نيست .شاهزاده گفت:عاشق نيستی !!!!عاشق به غير نظر نمی کند .
زيبايي
**********
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم "دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت :يعني من بايد دعا کنم که هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمي خوام